مرتبه
تاریخ : پنجشنبه 12 تیر 1393
با یکی از آدمای اهل دل تو یه گوشه ی دنج از این عالم خاکی نشسته بودیم که یه دفعه حرف از عشق به میون اومد ...
اولش هر دوتای ما سعی داشتیم تا اعتقاد خودمون راجع به عشق رو بیان کنیم و برتری عقیده ی خودمون رو به دیگری بفهمونیم تا اینکه یه پیر دل سوخته که داشت از اون جا رد میشد، لحظه ای درنگ کرد و اول یه نگاهی به ما انداخت و بعد با یه خنده ی پر معنا به ما گفت: «شما چند سالتونه؟ چقدر از عشق می دونید؟ فکر کردید که عشق فقط اینه که شب و روزت به یه نفر فکر کنی و با هزار درد و مشقت بهش برسی و بعد در کنارش لحظات عمرت رو سپری کنی؟»
من و اون دوست خوبم متوجه منظور اون خوش سیرت نشدیم و ازش خواستیم که از عشق برامون بگه ...
پیر دل سوخته ی داستان ما برگشت و به ما گفت که : « یه بخش کوچیکی از عشق اونیه که شما فکر می کنید ... هر چند که شاید چیزای دیگه ای هم در طی داستان عشق بازی شما اتفاق بیفته ... شاید اصلا عاشق نشی و وانمود کنی که عاشقی ... شاید عاشق بشی و خودت ندونی که اون چیزی که تو وجودته عشق نیست ... ولی خدا کنه که عاشق شی ... باز هم داستان ادامه داره ... شاید عاشق بشی و ندونی که عشقت کیه؟ ... شاید عاشق بشی و عشقت رو پیدا بکنی ولی نتونهی بهش بگی که عاشقشی .... شاید عاشق بشی و به عشقت هم بگی که تمام وجودت اونه ولی اون پذیرای تو نباشه ... شاید عاشق بشی و به عشقت برسی و به قول معروف باهاش دست تو دست بشی ... اما از اون به بعده که تمام فکرت اینه که آیا باهات می مونه یا نه ... میتونی در کنار خودت حفظش بکنی یا نه ... اصلا لیاقت نگهداری از اون رو داری یا نه ... »
همونطور که اون داشت به حرفای خودش ادامه می داد، چهره ی ما دونفر بیشتر شبیه علامت سوال میشد ...
تا اینکه گفت : « من شصت سال پیش فهمیدم که می تونم عاشق باشم و رفتم دنبال عشقم ... بیست سال و اندی دنباله ی اون رو گرفتم و خلاصه رفتم سر اصل مطلبو بهش گفتم که عاشقتم .... و تا امروز که الآن پیش شمام، دارم تمام سعی و تلاشم رو می کنم که اون رو پیش خودم و تو دل خودم حفظش کنم و اگه هر کاری رو ازم بخواد، انجام می دم تا ازم راضی باشه و می دونم که اون هیچ وقت اشتباه نمی کنه و این هم به دلیل اینه که الآن فهمیدم اون هم من رو میخواد ... »
داشت ادامه می داد که دوستمون گفت: « حاجی ...! خوش به حال حاج خانم... »
پیر مرد که ظاهرا از ساده لوحی ما خندش گرفته بود، برگشت رو به ما و گفت: « شصت سال تمام فقط گفتم خدا؛ و لا غیر! »
تازه فهمیدیم که فلسفه ی عشق فرا تر از اینهاست ...
موضوعات طبقه بندی: دل نوشته،
اولش هر دوتای ما سعی داشتیم تا اعتقاد خودمون راجع به عشق رو بیان کنیم و برتری عقیده ی خودمون رو به دیگری بفهمونیم تا اینکه یه پیر دل سوخته که داشت از اون جا رد میشد، لحظه ای درنگ کرد و اول یه نگاهی به ما انداخت و بعد با یه خنده ی پر معنا به ما گفت: «شما چند سالتونه؟ چقدر از عشق می دونید؟ فکر کردید که عشق فقط اینه که شب و روزت به یه نفر فکر کنی و با هزار درد و مشقت بهش برسی و بعد در کنارش لحظات عمرت رو سپری کنی؟»
من و اون دوست خوبم متوجه منظور اون خوش سیرت نشدیم و ازش خواستیم که از عشق برامون بگه ...
پیر دل سوخته ی داستان ما برگشت و به ما گفت که : « یه بخش کوچیکی از عشق اونیه که شما فکر می کنید ... هر چند که شاید چیزای دیگه ای هم در طی داستان عشق بازی شما اتفاق بیفته ... شاید اصلا عاشق نشی و وانمود کنی که عاشقی ... شاید عاشق بشی و خودت ندونی که اون چیزی که تو وجودته عشق نیست ... ولی خدا کنه که عاشق شی ... باز هم داستان ادامه داره ... شاید عاشق بشی و ندونی که عشقت کیه؟ ... شاید عاشق بشی و عشقت رو پیدا بکنی ولی نتونهی بهش بگی که عاشقشی .... شاید عاشق بشی و به عشقت هم بگی که تمام وجودت اونه ولی اون پذیرای تو نباشه ... شاید عاشق بشی و به عشقت برسی و به قول معروف باهاش دست تو دست بشی ... اما از اون به بعده که تمام فکرت اینه که آیا باهات می مونه یا نه ... میتونی در کنار خودت حفظش بکنی یا نه ... اصلا لیاقت نگهداری از اون رو داری یا نه ... »
همونطور که اون داشت به حرفای خودش ادامه می داد، چهره ی ما دونفر بیشتر شبیه علامت سوال میشد ...
تا اینکه گفت : « من شصت سال پیش فهمیدم که می تونم عاشق باشم و رفتم دنبال عشقم ... بیست سال و اندی دنباله ی اون رو گرفتم و خلاصه رفتم سر اصل مطلبو بهش گفتم که عاشقتم .... و تا امروز که الآن پیش شمام، دارم تمام سعی و تلاشم رو می کنم که اون رو پیش خودم و تو دل خودم حفظش کنم و اگه هر کاری رو ازم بخواد، انجام می دم تا ازم راضی باشه و می دونم که اون هیچ وقت اشتباه نمی کنه و این هم به دلیل اینه که الآن فهمیدم اون هم من رو میخواد ... »
داشت ادامه می داد که دوستمون گفت: « حاجی ...! خوش به حال حاج خانم... »
پیر مرد که ظاهرا از ساده لوحی ما خندش گرفته بود، برگشت رو به ما و گفت: « شصت سال تمام فقط گفتم خدا؛ و لا غیر! »
تازه فهمیدیم که فلسفه ی عشق فرا تر از اینهاست ...
موضوعات طبقه بندی: دل نوشته،
ارسال توسط سید محمد رضا موسویان کریمی
آخرین مطالب